بانوی احساس
بانوی احساس را
چه می شود این روزها؟
که چنین پرشورست و پر ملال؟
بانو،دلتنگ است،انگار!
مانده در شوریدگی خویش
درحیرت_ هجوم_ این
شوق_ نفس گیروبی قرار
شگفتا!شگفت!
سرگرم درد خود بود،در جهان خویش
بی انتظار_ هیچ.....
وقتی که شور_ ناپیدای_ عشق
پیدا شد و باریدن گرفت،
چون برف،بر جانش
بی صدا، ارام
ریز ، ریز
نرم ، نرم
دم به دم
دلپذیر،اما ناپایدار
بانوی احساس،
گیج شد،غافلگیرشد
از شوق_ لذت_ بارش
و حس_ خنکای عشق
بر پوست_ گرگرفته ی جانش
شوری به دل یافته بود بانو
اما شیرین و تلخ
چه واقعی بودند!چه زیبا!
برف ریزه های سپید عشق
تا ان زمان
که می باریدند،بی قرار
دریغ از ان دم
که می اسودند از بارش
بر تن و جان_ بانو
اب می شدند،محو می شدند
بی هیچ گریزی...
نه از باریدن گریزی بود
و نه از اب شدن
وبانوی احساس در تعلیق ای دوحس
انگار میان زمین و اسمان بود!
دوست می داشت این بارش زیبا را
ورنج می برد از ناپایداری ان
مثل زندگی،مثل یک رویا.....
سهیلا نجم