
بهار گفت می رود ودیگر باز نمی گردد
بهار گفت می رود ودیگر باز نمی گردد
گفتم نمی شود
از سلاله بارانی تو
باز خواهی گشت
بهار همیشه باز گشته است
وچرخه جهان براین روال
گشته است و گشته است
ناگهان!اما بهار من
چنان قلب تر سانم را
میان دو دست پر توانش
به تپیدن گرفت
وچندان عاشقانه
در چشمان مضطربم تابید
که هرم سبز عشق
در ساقه های نازک رگهایم
جوشیدن گرفت...انگاه
کوله بار تنهایی انداخته بر دوش
در غبار ابهام گمشد...
بهار سحر انگیزمن رفت ...
تاعشق بماند...
واینک دیگر بار
پیچیده در صدای سکوت پاییز
وزمزمه سایش برگهای مهاجر
در تابش پریده رنگ افتاب طلایی
دلهره لذتبار پاییز را
در جان عاشقم فرو ریزد..
سهیلا نجم