گزیده ای از مقالات

راز جاودانگی قصه ها، کتاب همیشه بهار، سینمای جوان

تو اين را دروغ و فسانه نخوان

به يكسان روش در زمانه مدان

ازو هرچه اندر خورد با خرد

دگر بر ره رمز و معني برد

فردوسي

نياز به گفتن و شنيدن ، نيازي حياتي است و قصه پردازي ، افسانه سرايي ، اسطوره سازي و آيين نقل و نمایش آن عمري دراز دارد و ناشي از زندگي دسته جمعي مردمان و زاييده تلاش آنها براي درك مفهوم هستي و نيروهاي سرنوشت ساز پيرامون شان بوده است. در روزگاران آغازين نزد اين مردمان ، نمایش در واقع نيازي حياتي بود به اجراي گروهي آيين جهت غلبه بر واقعيت ، ترساندن دشمن ، جلب نيروهاي فوق طبيعي و به دست آوردن شكار و ... كه توام با وجوه نمايشي نظير كاربرد صورتك و چهره سازي ، تقليد صدا ، رقص هاي گروهي و خلاصه خلق تخيلات به زبان وانمود كردن صورت مي گرفت. بدين ترتيب بشر اوليه ، پس از بازگشت از جنگ قبيله اي يا شكار ، چگونگي پيروزي اش بر دشمن يا شكار را – ناچار با كوشش براي تجسم بخشيدن به حرف هايش – برای اهل قبیله که مشتاق دانستن بودند ، تعریف کرد ، و نقالی و اجرای داستان آغازش بود. وقتی او کوشید ترسناک بودن و قدرت دشمن یا شکار را به نمایش دربیاورد. وقتی یک تنه دام افکندن ، پنهان شدن و کمین کردن ، و سرانجام درگیری طولانی اش با جانور یا دشمن را با مبالغه در رفتار و بیرون آوردن اصواتی از خود تعریف کرد و به دلیل نداشتن کلمات کافی ، عمل آنها را مبالغه بخشید ، نقالی همراه با اجرا اتفاق می افتاد ، وقتی هیزمی را به جای اسلحه به دست می گرفت و پوست جانور یا تن پوش غنیمت گرفته از دشمن را سرچوبی کرد یا بر تنه کسی ، تا جانور یا دشمن را عینیت بخشد ، یا پشت یکی از اهل قبیله به جای کمینگاه پنهان شد ، قواعد نقالی و نمایش را بی آن که بداند ، پایه گذاشت.

از همین گردهمایی های پیش از تاریخ و وجوه نمایشی آن بود که بسیاری از ساختارها و قرارداد‌های نمایشی دوران بعدی نظیر شبیه سازی ، چهره آرایی ، به کاربردن صورتک ، کامل کردن کلام با بازی و حرکات نمایشی القایی جهت نقش آفرینی شکل گرفت و توسعه یافت.

عمل نمایشی و فضای اجرای آن یعنی صحنه ابتدا به طبیعی ترین شکل خود در میان حلقه تماشاگران شکل گرفت. گویی مردم نمایش را در آغوش کشیدند و بدین گونه مردمی ترین فضاهای اجرایی شامل فضای صحنه ای (محل اجرا) و فضای تماشاگر (جایگاه مردم – تماشاگران) به وجود آمد تا بعدها به تالارهای نمایشی با معماری های پیچیده تر راه یابد و انواع صحنه و نمایش به وجود آید و آن گاه به سينما و تلویزیون کشیده شود.

بدیهی است که در آغاز قصه گویان حرفه ای (که امروزه به نوعی اشکال مختلف هنرهای نمایشی کار آنها را به عهده گرفته اند) وجود نداشته اند ، اما در گذشته ای نه چندان دور در اجتماعات اولیه قبیله ای کسی (مثلا جادوگر ، رییس یا قهرمان قبیله) یافت می شده است که شنیدن سرگذشت های پرشاخ و برگ اش از اعمال فوق انسانی مردان در جنگاوری ها ، درگیری با حیوانات وحشی در شکار و به ویژه با نیروهای شگفتی آور طبیعت همواره جذاب تر از دیگران ، و اعمالش شگفت انگیزتر و تاثیرگذار بوده است و برخی از شنوندگان و تماشاگران این گردهمایی ها به نوبه خود این دساتان ها را برای دیگران نقل کرده اند. در نتیجه قصه گویی نخست توسط افرادی عادی صورت می گرفت که استعداد و تخیلی ذاتی برای کلام ادبی و شاعرانه که در انواع این «وانمود کردن» ها و بازی ها کشف شده بود ، داشتند ، و به تدریج این جنبه بازی گونه و نمایشی قصه گویی شاعرانه ، به صورت آیین های مذهبی ، اساطیر ، حکایت های تاریخی ، مفاهیم آموزشی و مانند آن درآمد.

اساطیر و افسانه های کهن روایتگر پیوند خیال و واقعیت ، یا به عبارتی هنر و زندگی هستند. چنین است که اسطوره به عنوان توجیه انسان از هستی ، ضن آن که پاسخی است به جهان ، الگویی برای جامعه است.

نیاز بشر برای دریافت معنای هستی دور و بر او ، اسطوره هایی را به وجود آورده است که در نفس خود هم سوال اند و هم جواب.

اسطوره جلوه گاه آرزوهای بشر برای تسلط بر هستی و شناخت رمز و رازهای آن است که براساس تجربیات و تخیلات او بازسازی شده اند. همچنین اند حماسه ها که فرزندان بلافصل اسطوره های هستند. افسانه ها و قصه ها نیز پیوسته توهم و انعکاسی از واقعیت بوده و هستند ، انعکاسی خلاق و دیگرگون شده. تخیل در واقع کوششی است که هنرمند برای درک رابطه پنهان میان اشیا و مفاهیم می کند و اثر هنری او در حقیقت زاییده این رابطه پنهان است. بنابراین ، علی رغم تخیل بی حد و مرز هنرمند و قدرت تصور و تصویرگری او ، قصه ها پیوسته ریشه در واقعیت زندگی دارند و حقایقی را بیان می کنند ، اما از سوی دیگر به راستی کدام حقیقتی است که تصور ما در ساختن آن سهمی نداشته باشد؟ همین دو سویگی و تقابل است که در مضامین گوناگون قصه ها ، نمایشنامه ها و فیلمنامه ها و اشکال و سبک های مختلف اجرایی ، این همه تنوع ، تشابه و افتراق به وجود آورده است. متون و کهن ادب فارسی مشحون از اسطوره ها و حماسه ها ، افسانه ها و حکایاتی است که گویی همیشه مغزی پیچیده در لایه های گوناگون آن پنهان است که ما را با خود به هزار توی نهان خانه بشریت می کشاند و از منزلگاهی به منزلگاه دیگر می برد. اساطیر و افسانه ها و حکایات ایرانی کلید و رمز گشایش اسرار بسیاری است که اقتباس آنها به سهم خود و بنابر دیدگاه و سبک و سیاق نگارندگان و سازندگان شان می توانند در شکل های مختلف ، اثار کاملا مستقلی از آنها به جهانیان ارایه دهند.

از کهمترین تاکنون ، داستان و نقل آن زنده ترین و حیاتی ترین ارتباطات بشری را برقرار کرده است. انسان پیوسته دوست داشهت است که در قصه ها جاودانه شود و نیز قصه های جاودانگان را بشنود و ببیند.

ایرانیان نیز مانند تمامی ملت ها آرزو داشتند که بهترین قصه ها و حماسه ها را بیافرینند و روایت آنها را از نقالان و قصه گویان بشوند ، و امروزه بر صحنه های نمایشی و پرده های سينما یا تلویزیون می بینند.

هرچه در گذر زمان بیشتر پیش می رویم ، روایت و تصویرسازی بیشتر به هم آمیخته می شوند.

تئاتر و به ویژه سينما به گونه ای بسیار پیچیده ناگزیر از وابستگی به شکلی از روایت یا داستان است ، و چه بسیار از این داستان ها را می توان در متون کهن بازیافت.

حماسه ها و حکایت های کهن ایرانی ، حافظه جمعیو گنجینه های غنی و مهم ملی ما هستند که نه تنها به قشری خاص و ممتاز ، بلکه به همه ملت تعلق دارند و دستمایه های ارزشمندی برای ساخت انواع آثار نمایشی برای تئاتر ، سينما و تلویزیون به شمار می آیند که با جستار و ساختاری مناسب می توانند بهترین و زنده ترین رابطه ها را با مخاطبان گوناگون برقرار کنند ، که طبعا پژوهشی صبورانه و تحلیل گرانه در این منابع بی شمار را می طلبد. تا هر کس بنا به ذوق و انگیزه و امکانات خود دست به انتخاب ، نگارش و ساخت بزند. لیکن شخصا بیشتر با توجه به ساختار فیلم کوتاه و نیز محدودیت کمی کتاب حاضر ، پیشنهاداتی دارم ، با این امید که سرآغازی باشد انگیزه ساز ، برای آشتی و اشنایی هرچه بیشتر فیلمسازان جوان با این کهن چشمه جوشان و میراث پررمز و راز و همیشه زنده ادب پارسی به عنوان منبع اقتباس.

هرچند که قابلیت های دراماتیک و تنوع مضامین این پهنه بیکران چنان ژرف و گسترده است که انتخاب را دشوار می کند ، لیکن کوشیده ام با ارایه نمونه های مختلف ، تنوع امکانات موجود در این منابع غنی را یادآور شوم:

ابتدا از شاهنامه آغاز می کنم که خالق آن حکیم ابوالقاسم فردوسی ، طی داستان های طولانی ، پرکشش و پرماجرا ، تصویرسثازی های بدیع ، و ایجاد موقعیت های دراماتیک بی نظیر ، از اسطوره تا تاریخ یک ملت را خلاقانه به نظم کشیده است تا همگان از کودک و پیر و جوان بتوانند با قهرمانان آن همذاب پنداری و رابطه برقرار کنند و هویت مشترک ملی خود را از طریق رخدادهای آن بازشناسند.

شاهنامه حماسه ای عظیم است و بی گمان منبع فارسی برای اقتباس های گوناگون نمایشی محسوب می شود. دو موقعیت دراماتیک از شاهنامه را بیشتر با درنظر گرفتن ساخت فیلم کوتاه برگزیده ام ، لیکن به لحاظ وحدت زمان ، مکان و موضوع و شخصیت هایی که آنها را به وجود می آورند و همچنین قابلیت شکستن این وحدت ها ، همان قدر قابل اجرا بر روی صحنه تئاتر است که در سينما و تلویزیون.

الف. کشته شدن ایرج به دست برادران

در این داستان ، دسیسه گری سلم و تور برای کشتن برادر منجر به ریختن خون بی گناه ایرج پاکدل به دست برادران کوردل و ایجاد برخورد دراماتیک و موقعیت تراژیک درون خیمه می شود. شخصیت پردازی ها ، کنش های دراماتیک و تعلیق موجود در این داستان دردآور چنان قوی است که خود بالقوه یک درام است ، و ضمنا جای را برای تعبیر و تفسیر شخصی نویسنده و کارگردان از متن و نگارش و ساخت گونه های مختلف نمایشی باز می گذارد.

ب. آمدن تهمینه ، دختر شاه سمنگان به نزد رستم

برخورد تهمینه و رستم در خوابگاه رستم پهلوان ، بدون تردید یک برخورد دراماتیک بسیار قوی است که با تصویرسازی ها و فضاسازی شاعرانه بی نظیر ، کنش دراماتیک پرکشش و بالطبع شخصیت های به وجود آورنده آن ، یک موقعیت دراماتیک عاشقانه را به جذاب ترین و اخلاقی ترین شکل ممکن آن چنان که در خور قهرمانان ایران زمین است ، برقرار می کند.

ج. حکایتی از منطق الطیر شیخ عطار

منطق الطیر عطار کتابی است مملو از داستان های پرمغز و چندلایه ای که قبالیت تبدیل به فیلمنامه ، نمایشنامه و هر امکان نمایشی دیگری چون عروسکی و پویانمایی را دارد. از این بوستان پرطراوت و دیرآشنا حکایتی روح نواز و کم تر شناخته شده را برگزیده ام که به عنوان یک ماده اقتباسی قابل انعطاف ، قابلیت های نمایشی بسیاری در آن نهفته است. خصوصیت مهم این حکایت و حکایت های مشابه آن به عنوان منبع اقتباسی از نظر فنی آن است که قابلیت گسترش های بسیاری را در ابعاد گوناگون خود ، نظیر گسترش زمان و مکان ، تکامل صحنه ها و پیچیدگی شکل وقوع رخدادها داراست. درست برعکس قواعد فنی اقتباس برای داستان های بلند که مبنای آن حذف هرچه بیشتر است ، و می باید همه چیز را در حد و حدود زمان نمایشی فشرده کرد.

د. بقیه قصه پیر چنگی از مثنوی معنوی

مثنوی پر از داستان های آشنا و تعالی بخش روح بشر است که به واقع همگی ماده های مناسبی برای تبدیل به یک اثر نمایشی متعالی هستند. از میان انبوه این داستان های پرمغز معنوی که زاییده طبع سیال و روح والای حضرت مولاناست ، در ادامه پیشنهاد دو موقعیت نمایشی از شاهنامه ، یک موقعیت دراماتیک کاملا دیگرگون را از این منبع اقتباسی برگزیده ام.

ه. فصلی از کتاب سوانح

کتاب سوانح اثر کوتاه و کمتر شناخته شده ای است که از احمد غزالی ، عارف و صوفی قرن ششم (متوفی 520ق) درباره معنای عشق. این کتاب از بدیع ترین آثاری است که در جهان اسلام درباره عشق تصنیف شده است. سوانح به معنی تفکرات است و امکانات بسیاری را در ایجاد آثاری تفکر برانگیز و تصویری درباره معنای عشق به دست می دهد. فصل کوتاهی را که برگزیده ام ، خود سراسر تصویر در تصویر است.


کشته شدن ایرج به دست برادران

چو برداشت پرده ز پيش آفتاب

سپيده بر آمد بپالود خواب‏

دو بيهوده را دل بدان كار گرم

كه ديده بشويند هر دو ز شرم‏

برفتند هر دو گرازان ز جاى

نهادند سر سوى پرده سراى‏

چو از خيمه ايرج بره بنگريد

پر از مهر دل پيش ايشان دويد

برفتند با او بخيمه درون

سخن بيشتر بر چرا رفت و چون‏

بدو گفت تور ار تو از ما كهى

چرا بر نهادى كلاه مهى‏

ترا بايد ايران و تخت كيان

مرا بر در ترك بسته ميان‏

برادر كه مهتر بخاور برنج

بسر بر ترا افسر و زير گنج‏

چنين بخششى كان جهانجوى كرد

همه سوى كهتر پسر روى كرد

نه تاج كيان مانم اكنون نه گاه

نه نام بزرگى نه ايران سپاه

چو از تور بشنيد ايرج سخن

یکی خوب تر پاسخ افکند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی

اگر کام دل خواهی آرام جوی

من ایران نخواهم نه خاور نه چین

نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجام او تیرگی‌ست

بر آن برتری بر بباید گریست

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشت است بالین تو

مرا تخت ايران اگر بود زير

كنون گشتم از تاج و از تخت سير

سپردم شما را كلاه و نگين

مدارید با من شما نیز کین

مرا با شما نیست جنگ و نبرد

نباید به من هیچ دل رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان

وگر دور مانم ز دیدارتان

جز از کهتری نیست آیین من

نباشد به جز مردمی دین من

چو بشنید تور این همه سر به سر

به گفتارش اندر نیاورد سر

نیامدش گفتار ایرج پسند

نه نیز آشتی نزد او ارجمند

ز کرسی به خشم اندر آورد پای

همی گفت و برخاست همزمان ز جای

یکایک برآمد ز جای او نشست

گرفت آن گران کسی زر به دست

بزد بر سر خسرو تاج دار

از او خواست ايرج بجان زينهار

نيايدت گفت ايچ بيم از خداى

نه شرم از پدر خود همينست راى‏

مكش مر مرا كت سرانجام كار

بگیرد به خون منت روزگار

مكن خويشتن را ز مردم كشان

كزين پس نيابى ز من خود نشان‏

پسندی و همداستانی کنی

که جان داری و جان ستانی کنی

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

سیاه اندرون باشد و سنگدل

که خواهد که موری شوند تنگدل

بسنده کنم زین جهان گوشه ای

به کوشش فراز آورم توشه ای

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پیر گشته پدر

جهان خواستی یافتی خون مریز

مکن با جهاندار یزدان ستیز

سخن را چو بشنید پاسخ نداد

دلش بود پرخشم و سر پر ز باد

یکی خنجر آبگون برکشید

سراپای او چادر خون کشید

بدان تیر زهر آبگون خنجرش

همی کرد چاک آن کیانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی

گسست آن کمرگاه شاهنشهی

دوان خون بر آن چهره ارغوان

شد آن نامور شهریار جوان

جهانا بپروردیش در کنار

وز آن پس ندادی به جان زینهار

نهانی ندانم تو را دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست

چو شاهان به کینه کشی خیر خیر

ازین دو ستمگاه اندازه گیر

بیاکند مغزش به مشک و عبیر

فرستاد نزد جهان بخش پیر

چنین گفت کاینک سر آن به ناز

که تاج نیاکان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه گستر نیازی درخت

برفتند باز آن دو بیداد شوم

یکی سوی چین شد یکی سوی روم

شاهنامه ، ابوالقاسم فردوسی


آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم

چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند

دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ

دهان چون دل عاشقان گشته تنگ

دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت
بناگوش تابنده خورشیدوار 
فروهشته زو حلقۀ گوشوار
لبان از طبرزد، زبان از شکر 
دهانش مکلّل به در و گهر
ستاره نهان کرده زیر عقیق 
تو گفتی و را زهره آمد رفیق

روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شيردل خيره ماند

برو بر جهان آفرين را بخواند

بپرسيد زو گفت نام تو چيست

چه جويي شب تيره کام تو چيست

چنين داد پاسخ که تهمينه ام

تو گويي که از غم به دو نيمه ام

يکي دخت شاه سمنگان منم

ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گيتي ز خوبان مرا جفت نيست

چو من زير چرخ کبود اندکي ست

کس از پرده بيرون نديدي مرا

نه هرگز کس آوا شنيدي مرا

به کردار افسانه از هر کسي

شنيدم همي داستانت بسي

که از شير و ديو و نهنگ و پلنگ

نترسي و هستي چنين تيزچنگ

شب تيره تنها به توران شوي

بگردي بران مرز و هم نغنوي

به تنها يکي گور بريان کني

هوا را به شمشير گريان کني

بدرد دل شیر و چرم پلنگ

هر آن گه که گرز تو بیند به جنگ

برهنه چو تيغ تو بيند عقاب

نيارد به نخچير کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر

ز بيم سنان تو خون بارد ابر

چو اين داستانها شنيدم ز تو

بسي لب به دندان گزيدم ز تو

بجستم همي کفت و يال و برت

بدين شهر کرد ايزد آبشخورت

تراام کنون گر بخواهي مرا

نبيند جزين مرغ و ماهي مرا

يکي آنک بر تو چنين گشته ام

خرد را ز بهر هوا کشته ام

وديگر که از تو مگر کردگار

نشاند يکي پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردي و زور

سپهرش دهد بهره کيوان و هور

سه ديگر که اسپت به جاي آورم

سمنگان همه زير پاي آورم

سخن های آن ماه آمد به بن

تهمتن سراسر شنید آن سخن

چو رستم بدانسان پری چهره دید

زهر دانشی نزد او بهره دید

گر آنکه از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرّهی
بر خویش خواندش چو سرو روان
بیامد خرامان بر پهلوان
بفرمود تا موبدی پر هنر
بیاید بخواهد ورا از پدر

چو بشنید شاه این سخن شاد شد

به سان یکی سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خویش

بدان سان که بود است آیین و کیش

به خشنودی و رای و فرمان اوی

به خوبی بیاراست پیمان اوی

چو بسپرد دختر بدان پهلوان

همه شاد گشتند پیر و جوان

ز شادی بسی زر برافشاندند

بر پهلوان آفرین خواندند

که این ماه نو بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

چو انباز او گشت با او به راز
ببود آن شب تیره تا دیرباز
چو خورشید روشن ز چرخ بلند
همی خواست افکند مشکین کمند

به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو دادو گفتش که این را بدار
گرت دختری آیداز روزگار
بگیر و به گیسوی او بربدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب
نتابد به تندی براو آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی

چو خورشید رخشنده شد برسپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
به بدرود گفتن گرفتش به بر
بسی بوسه دادش به چشم و به سر
پری چهره گریان از او بازگشت
ابا اندوه و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمايه شاه

بپرسيدش از خواب و آرامگاه

چو اين گفته شد مژده دادش به رخش

برو شادمان شد دل تاج بخش

بيامد بماليد وزين برنهاد

شد از رخش رخشان و از شاه شاد

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم است

وگر سام شیر است و گر نیرم است

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورام نام تهمینه سهراب کرد

چو يک ماه شد همچو يک سال بود

برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت

به پنجم دل تير و پيکان گرفت

چو ده ساله شد زان زمين کس نبود

که يارست يا او نبرد آزمود

بر مادر آمد بپرسيد زوي

بدو گفت گستاخ بامن بگوي

که من چون ز همشيرگان برترم

همي به آسمان اندر آيد سرم

ز تخم کيم وز کدامين گهر

چه گويم چو پرسد کسي از پدر

گر اين پرسش از من بماند نهان

نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن

بدين شادمان باش و تندي مکن

تو پور گو پيلتن رستمي

ز دستان سامي و از نيرمي

ازيرا سرت ز آسمان برترست

که تخم تو زان نامور گوهرست

جهان آفرين تا جهان آفريد

سواري چو رستم نيامد پديد

چو سام نريمان به گيتي نبود

سرش را نيارست گردون بسود

يکي نامه از رستم جنگ جوي

بياورد وبنمود پنهان بدوي

سه ياقوت رخشان به سه مهره زر

از ايران فرستاده بودش پدر

بدو گفت افراسياب اين سخن

نبايدکه داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد که تو زين نشان

شدستي سرافراز گردنگشان

چو داند بخواندت نزديک خويش

دل مادرت گردد از درد ريش

چنين گفت سهراب کاندر جهان

کسي اين سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ آور از باستان

ز رستم زنند اين زمان داستان

نبرده نژادي که چونين بود

نهان کردن از من چه آيين بود

کنون من ز ترکان جنگ آوران

فراز آورم لشکري بي کران

برانگيزم از گاه کاووس را

از ايران ببرم پي طوس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه

نشانمش بر گاه کاووس شاه

فرم ورود

×